بابک بهی شرلوک هولمز و دکتر واتسون در سفر بودند و شب را باید در خارج از شهر میگذراندند. آنان پس از خوردن شام به چادرشان رفتند و خوابیدند. چند ساعت بعد هولمز بیدار شد و با زدن آرنج به پهلوی دوست وفادارش او را بیدار کرد و گفت: واتسون به آسمان نگاه کن و بگو چه میبینی؟ مبنع این خبر (برای مشاهده متن کامل خبر لینک زیر را بزنید): روزنامه دنیای اقتصاد – اخبار بخش مدیران