حکایت (موشها)

تعدادي موش در يك مزرعه زندگي مي كردند. موشها روزگار خوشي نداشتند چرا كه گربه اي در مزرعه بود كه آنها را شكار مي كرد. موشها در يك ترس هميشگي به سر مي بردند و ممكن بود در هر وقت از شب و روز در چنگالهاي تيز گربه چابك قرار گيرند.
موشها جلسه اي تشكيل دادند تا حداقل راهي پيدا كنند كه از وجود گربه در اطراف خود باخبر شوند و بتوانند عكس العمل مناسب از خود بروز دهند. طرح هاي مختلفي مورد بررسي قرار گرفت اما هيچكدام پذيرفته نشد.
در آخر يك موش جوان ايستاد و گفت: «من يك طرح خيلي ساده دارم اما كاملاً مؤثر خواهد بود. همه كاري كه بايد انجام دهيم اين است كه يك زنگوله به گردن گربه ببنديم. وقتي صداي زنگوله را مي شنويم خواهيم فهميد كه دشمن در حال آمدن است.»
همه موشها از طرح ارائه شده شگفت زده شده بودند و آن را تحسين مي كردند. در بين همهمه موشها، يك موش پير بلند شد و گفت: «من هم قبول دارم كه طرح موش جوان، طرح بسيار خوبي است. اما اجازه دهيد بپرسم: «چه كسي زنگوله را به گردن گربه خواهد بست؟»
موشها به يكديگر نگاه مي كردند و هيچ كس حرفي نمي زد. سپس موش پير گفت: «ارائه راهكارهاي غيرممكن خيلي ساده است.»

بله همانطور که در واقعیت هم میبینیم و در بسیاری از جلسات مدیریتی ما آدمها نیز چنین مسئله ای رخ میدهد گهگاه در مورد مشکلی طرحی ارائه میشود که شاید طرح بسیار خوبی باشد ولی به دلیل غیرممکن بودن حتی خود فردی که آنرا ارائه داده است نیز قادر به انجام آن نیست و با تمامی به به و چه چه های انجام شده برای اون روی زمین می مونه و در همان جلسه محکوم به شکست میشه پس باید همیشه در ارائه راهکارهایی برای مسائل و مشکلات باید تمامی جوانب در نظر گرفته بشه تا چند دقیقه بعد از ارائه شکست طرح اعلام نشه.

برچسب‌ها: حکایت, موش, جلسه, مدیریت, راهکار

+ نوشته شده در یکشنبه ششم مهر 1393ساعت 19:11 توسط شهروز صبوری |